|
لابد وقتي نامه به دستش مي رسد ، شوكه مي شود . نمي تواند بفهمد ، چه كسي برايش نامه نوشته است . حق هم دارد ، روي پاكت نامه هيچ نشاني از خودم ننوشته ام جز صندوق پستي ام . نامه را با ترديد از پستچي مي گيرد . مي آيد تو و مي نشيند روي اولين صندلي ، يا شايد بنشيند روي زمين . اصلا از كجا معلوم است شايد سر پا بايستد و بازش كند . بعد از ديدن عكس خودش حسابي جا مي خورد ، همين عكسي كه چسبانده ام روبروي ميزم . دارد لبخند مي زند . گونه هايش چال افتاده است و شال فيروزه اي اش به پالتوي سفيد و پوست صورتي اش آنقدر مي آيد كه نمي توانم چشم ازش بردارم . « خانم باور كنيد خيلي بهتان مي آيد . فوق العاده شديد . خودتان نگاه كنيد ….البته آرايشتان هم بايد هماهنگ باشد . به رنگ فيروزه اي هم آرايش گرم مي آيد هم سرد . ….شما نباشيد مي فروشمش به يكي ديگر …اما واقعا به شما مي آيد ….همين حالا هم كه بياندازيدش روي سرتان و راه بيافتيد توي خيابان …. » حتما حالا راه مي گيرد توي خيابان ، با همان شال فيروزه اي و پالتوي سفيد . به اين فكر مي كند بايد پيدايش كند . همان كسي كه عكسش را گرفته است . ديوارهاي شيشه اي توي عكس با نئونهاي قرمز رويش مي تواند كمكش كند . « كافي شاپ سرو . چراغهاي قرمز داره . درست سر نبش خيابون پاييني » هوا ابري بود كه از خانه زدم بيرون . اصلا فكر نمي كردم باران شديد بشود . با اين حال باراني ام را پوشيدم . از نانوايي كه گذشتم ديدمش . از بن بست شقايق آمد بيرون . فكر كردم شايد هماني باشد كه هفته ي پيش اسباب كشي كرده است به اين محل . كاميون اثاثيه اش را ديده بودم . مادر مي گفت « طبقه ي دوم آپارتمان خاليه رو هم فروختند . اگه دير بجنبي طبقه سومي رو هم مي فروشن ، ها ! مي گن طرف يه زن تنهاست » تنها بود . پالتوي سفيد تنش بود با يك شال فيروزه اي . رفت آن سمت خيابان . كلاهم را تا چشمهام پايين كشيدم . نمي خواستم موقعي كه مي بينمش متوجه نگاهم شود . تا رسيدم نزديكش نا غافل ايستاد ، « ببخشيد آقا ! اين دور و بر جايي هست كه بشه توش نشست و يه چيزي خورد ؟ » چشمهاي سياه عميقش توي صورتش مي درخشيد . به زنهاي خياباني نمي ماند وگرنه مي شد ته نگاهش برق خنده اي را ديد . خنكاي باران خورده ي هوا صورتش را گل انداخته بود . توي چانه ي گرد ش هم يك خال سياه بود كه زيباترش مي كرد . « چرا ! كافي شاپ سرو . درست نبش خيابان پاييني ، همون كه چراغهاي قرمز داره » تا آمد ، همه را متوجه ي خودش كرد . موهايش خيس شده و چسبيده بود به پيشاني اش . يك لحظه ايستاد . پشت نزديكترين ميز به در نشست . مي شد فهميد كه زير نگاههاي سنگين ديگران اذيت مي شود ، نگاهش را دوخته بود به ميز . پرسيدم « چي ميل داريد خانووم ؟» انگار گفت « توي اين سرما چاي مي چسبد يا چيزي مثل لطفا يه چايي يا ….» داشتم براي يكي از مشتريهايم ، همان كه عينك قاب مشكي زده بود و نمي شد فهميد دارد به كي نگاه مي كند ، چيز گرمي مي بردم . شايد شير قهوه يا نسكافه … . نسكافه را تلخ دوست ندارم . قاطي اش شكر ريختم و همش زدم . تا اولين جرعه را خوردم ديدمش . نيم رخش به من بود . تراش چانه اش به قدري زيبا بود كه ميخ كوبم كرد . هماني بود كه مي خواستم . مي توانستم مجسمه ام را تمام كنم . با اين چانه شاهكار مي شد . برگشت و نگاهم كرد . سعي نكردم نگاهم را بدزدم . دلم مي خواست سير ببينمش ، اما رويش را برگرداند سمت در كه حالا باز مي شد . بازش كردم با چتر . هوا آنقدر سرد بود كه تا ديدم كافي شاپ باز است ، زدم تو . يك طرف باراني ام حسابي خيس شده بود . تا كي بايد جور بي فكري ديگران را مي كشيدم ، خودم هم نمي دانستم . انداختمش روي دسته ي صندلي . نگاهم را چرخاندم توي كافي شاپ . توي دود سيگار و تاريكي ته كافي شاپ چيزي جز سايه هاي محوي از آدمهايي كه پشت ميز ها تكي يا دو تايي نشسته بودند ديده نمي شد . كنار در ورودي نشسته بود . اين ساعت شب ، با اين باران ، يك خانم تنها ، به نظرم جور نمي آمد . انگار خودش هم معذب بود . داشت روي دستمال زير فنجانش با خودكار چيزي مي نوشت . شايد هم فقط خط خطي مي كرد . بيشتر نگاهش كردم . انگار توي يكي از قصه هايم نوشته بودمش ، قبلا . كدام يكي بود ، يادم نمي آمد . فهميد ، دارم نگاهش مي كنم . بلند شدم و رفتم پشت پيشخوان . چايي و كيك سفارش دادم . برگشتم . داشت نگاهم مي كرد . لبخند زدم . لبخند زد . گونه هايش چال افتاد . بايد به بهانه اي مي رفتم سر ميزش . سيگاري روشن كردم . دود سيگار را فرستادم توي صورت زري . تنها چيزي كه ازش مي دانستم همين اسمش بود . دستهايم را گرفته بود توي دستش و نخودي مي خنديد . دلم به هم مي خورد . خودم هم نمي دانستم اين جا با اين زن چه مي كنم . عطر تندي كه زده بود با عرق تنش قاطي شده و حالم را بد مي كرد . نمي شد از پشت صورت پر از آرايشش فهميد واقعا چه شكلي ست . سيگارم را گرفت و گذاشت روي لبش . طوري آنها را جمع كرده بود كه هوس كردم ببوسمش . از زير ميز پايش را چسبانده بود به پايم و آن را بالا ، پايين مي كرد . حالم داشت بد مي شد . گفت سرت رو بيار جلو . بردم . چند ميز آن طرفتر نشسته بود . داشت نگاهمان مي كرد . ته نگاهش چندش را احساس كردم . خيلي متين و موقر به نظر مي رسيد . گفت « دوست دارم ، جووني » . خودم را عقب كشيدم . نمي توانستم چشم ازش بردارم . رويش را برگرداند . با انگشت شيشه ي پشت سرش را به اندازه ي قاب صورتش از بخار پاك كرد . بيرون باران مي باريد . « معلوم نيست كي مي خواد بند بياد » . اسفند را ريختم توي منقل . ميزها را يكي يكي دور زدم و پولهاي خردشان را جمع كردم . يكي داد زد « دود را ننداز ، راه تو بكش برو بيرون » كنار در ديدمش . اشاره كرد بروم طرفش . تمام كيسه ي اسفندم را هم كه برايش مي ريختم روي آتش باز هم كم بود . لبخند زد و زير لب چيزي گفت . يك اسكناس نو داد دستم . « نذر نگاتون . خيلي خانوومي » اخم شيريني كرد « دستت درد نكنه فقط زود ببرش ، چشام اشك كرد » اشك افتاده بود توي چشمهام . از وقتي آمده بوديم بچه ها يك بند سيگار كشيده بودند يكي نيست به اينها بگويد مگر مي شود با نشستن گوشه ي يك كافي شاپ مشكل دنيا را حل كرد ؟! گفتم « بريم ديگه » . تا بلند شديم ديدمش . وسط آن هم دود مثل فرشته ها به نظر مي رسيد . جلوتر كه رفتم به نظرم آشنا آمد . « بچه ها ! طرفو » رفتم جلو . « ببخشيد خانم ، شما جايي فيلم بازي نكرديد ؟ » با تعجب گفت « چطور ؟ » . « انگار قبلا ديدمتون » . « نه خير آقا ! بفرماييد » زديم بيرون . حالا حتما به من و همه ي آدمهايي كه ان روز ديده بود شك داشت كه آمده بود اينجا و هي صندلي اش را عوض مي كرد . تمام اين روزها فقط نشسته ام و عكسش را نگاه كرده ام . حالا هم كه روبرويم است و نگاهش مي كنم ، باز هم نمي توانم بفهمم چرا تنها زندگي مي كند . از اينكه ابروهايش را برنداشته است و لباسهاس اسپرت مي پوشد مي شود فكر كرد مجرد است يا شايد يك زن مطلقه كه دلش نمي خواهد كسي چيزي از گذشته اش بداند . كاش بيشتر مي شناختمش . هوا حسابي تاريك شده است . دارد مي رود بيرون . مي دوم پشت سرش . تا خيابان تمام نشده است ، بايد خودم را برسانم به او و چترم را بگيرم بالاي سرش .
|
|