پس كي پيدايم مي كني ؟

فرزانه رحماني
farzanehrahmany@yahoo.com

لابد وقتي نامه به دستش مي رسد ، شوكه مي شود . نمي تواند بفهمد ، چه كسي برايش نامه نوشته است . حق هم دارد ، روي پاكت نامه هيچ نشاني از خودم ننوشته ام جز صندوق پستي ام . نامه را با ترديد از پستچي مي گيرد . مي آيد تو و مي نشيند روي اولين صندلي ، يا شايد بنشيند روي زمين . اصلا از كجا معلوم است شايد سر پا بايستد و بازش كند . بعد از ديدن عكس خودش حسابي جا مي خورد ، همين عكسي كه چسبانده ام روبروي ميزم . دارد لبخند مي زند . گونه هايش چال افتاده است و شال فيروزه اي اش به پالتوي سفيد و پوست صورتي اش آنقدر مي آيد كه نمي توانم چشم ازش بردارم .
« خانم باور كنيد خيلي بهتان مي آيد . فوق العاده شديد . خودتان نگاه كنيد ….البته آرايشتان هم بايد هماهنگ باشد . به رنگ فيروزه اي هم آرايش گرم مي آيد هم سرد . ….شما نباشيد مي فروشمش به يكي ديگر …اما واقعا به شما مي آيد ….همين حالا هم كه بياندازيدش روي سرتان و راه بيافتيد توي خيابان …. »
حتما حالا راه مي گيرد توي خيابان ، با همان شال فيروزه اي و پالتوي سفيد . به اين فكر مي كند بايد پيدايش كند . همان كسي كه عكسش را گرفته است . ديوارهاي شيشه اي توي عكس با نئونهاي قرمز رويش مي تواند كمكش كند .
« كافي شاپ سرو . چراغهاي قرمز داره . درست سر نبش خيابون پاييني » هوا ابري بود كه از خانه زدم بيرون . اصلا فكر نمي كردم باران شديد بشود . با اين حال باراني ام را پوشيدم . از نانوايي كه گذشتم ديدمش . از بن بست شقايق آمد بيرون . فكر كردم شايد هماني باشد كه هفته ي پيش اسباب كشي كرده است به اين محل . كاميون اثاثيه اش را ديده بودم . مادر مي گفت « طبقه ي دوم آپارتمان خاليه رو هم فروختند . اگه دير بجنبي طبقه سومي رو هم مي فروشن ، ها ! مي گن طرف يه زن تنهاست »
تنها بود . پالتوي سفيد تنش بود با يك شال فيروزه اي . رفت آن سمت خيابان . كلاهم را تا چشمهام پايين كشيدم . نمي خواستم موقعي كه مي بينمش متوجه نگاهم شود . تا رسيدم نزديكش نا غافل ايستاد ، « ببخشيد آقا ! اين دور و بر جايي هست كه بشه توش نشست و يه چيزي خورد ؟ » چشمهاي سياه عميقش توي صورتش مي درخشيد . به زنهاي خياباني نمي ماند وگرنه مي شد ته نگاهش برق خنده اي را ديد . خنكاي باران خورده ي هوا صورتش را گل انداخته بود . توي چانه ي گرد ش هم يك خال سياه بود كه زيباترش مي كرد . « چرا ! كافي شاپ سرو . درست نبش خيابان پاييني ، همون كه چراغهاي قرمز داره »
تا آمد ، همه را متوجه ي خودش كرد . موهايش خيس شده و چسبيده بود به پيشاني اش . يك لحظه ايستاد . پشت نزديكترين ميز به در نشست . مي شد فهميد كه زير نگاههاي سنگين ديگران اذيت مي شود ، نگاهش را دوخته بود به ميز . پرسيدم « چي ميل داريد خانووم ؟» انگار گفت « توي اين سرما چاي مي چسبد يا چيزي مثل لطفا يه چايي يا ….» داشتم براي يكي از مشتريهايم ، همان كه عينك قاب مشكي زده بود و نمي شد فهميد دارد به كي نگاه مي كند ، چيز گرمي مي بردم . شايد شير قهوه يا نسكافه … .
نسكافه را تلخ دوست ندارم . قاطي اش شكر ريختم و همش زدم . تا اولين جرعه را خوردم ديدمش . نيم رخش به من بود . تراش چانه اش به قدري زيبا بود كه ميخ كوبم كرد . هماني بود كه مي خواستم . مي توانستم مجسمه ام را تمام كنم . با اين چانه شاهكار مي شد . برگشت و نگاهم كرد . سعي نكردم نگاهم را بدزدم . دلم مي خواست سير ببينمش ، اما رويش را برگرداند سمت در كه حالا باز مي شد .
بازش كردم با چتر . هوا آنقدر سرد بود كه تا ديدم كافي شاپ باز است ، زدم تو . يك طرف باراني ام حسابي خيس شده بود . تا كي بايد جور بي فكري ديگران را مي كشيدم ، خودم هم نمي دانستم . انداختمش روي دسته ي صندلي . نگاهم را چرخاندم توي كافي شاپ . توي دود سيگار و تاريكي ته كافي شاپ چيزي جز سايه هاي محوي از آدمهايي كه پشت ميز ها تكي يا دو تايي نشسته بودند ديده نمي شد . كنار در ورودي نشسته بود . اين ساعت شب ، با اين باران ، يك خانم تنها ، به نظرم جور نمي آمد . انگار خودش هم معذب بود . داشت روي دستمال زير فنجانش با خودكار چيزي مي نوشت . شايد هم فقط خط خطي مي كرد . بيشتر نگاهش كردم . انگار توي يكي از قصه هايم نوشته بودمش ، قبلا . كدام يكي بود ، يادم نمي آمد . فهميد ، دارم نگاهش مي كنم . بلند شدم و رفتم پشت پيشخوان . چايي و كيك سفارش دادم . برگشتم . داشت نگاهم مي كرد . لبخند زدم . لبخند زد . گونه هايش چال افتاد . بايد به بهانه اي مي رفتم سر ميزش . سيگاري روشن كردم .
دود سيگار را فرستادم توي صورت زري . تنها چيزي كه ازش مي دانستم همين اسمش بود . دستهايم را گرفته بود توي دستش و نخودي مي خنديد . دلم به هم مي خورد . خودم هم نمي دانستم اين جا با اين زن چه مي كنم . عطر تندي كه زده بود با عرق تنش قاطي شده و حالم را بد مي كرد . نمي شد از پشت صورت پر از آرايشش فهميد واقعا چه شكلي ست . سيگارم را گرفت و گذاشت روي لبش . طوري آنها را جمع كرده بود كه هوس كردم ببوسمش . از زير ميز پايش را چسبانده بود به پايم و آن را بالا ، پايين مي كرد . حالم داشت بد مي شد . گفت سرت رو بيار جلو . بردم . چند ميز آن طرفتر نشسته بود . داشت نگاهمان مي كرد . ته نگاهش چندش را احساس كردم . خيلي متين و موقر به نظر مي رسيد . گفت « دوست دارم ، جووني » . خودم را عقب كشيدم . نمي توانستم چشم ازش بردارم . رويش را برگرداند . با انگشت شيشه ي پشت سرش را به اندازه ي قاب صورتش از بخار پاك كرد . بيرون باران مي باريد .
« معلوم نيست كي مي خواد بند بياد » . اسفند را ريختم توي منقل . ميزها را يكي يكي دور زدم و پولهاي خردشان را جمع كردم . يكي داد زد « دود را ننداز ، راه تو بكش برو بيرون » كنار در ديدمش . اشاره كرد بروم طرفش . تمام كيسه ي اسفندم را هم كه برايش مي ريختم روي آتش باز هم كم بود . لبخند زد و زير لب چيزي گفت . يك اسكناس نو داد دستم . « نذر نگاتون . خيلي خانوومي » اخم شيريني كرد « دستت درد نكنه فقط زود ببرش ، چشام اشك كرد »
اشك افتاده بود توي چشمهام . از وقتي آمده بوديم بچه ها يك بند سيگار كشيده بودند يكي نيست به اينها بگويد مگر مي شود با نشستن گوشه ي يك كافي شاپ مشكل دنيا را حل كرد ؟! گفتم « بريم ديگه » . تا بلند شديم ديدمش . وسط آن هم دود مثل فرشته ها به نظر مي رسيد . جلوتر كه رفتم به نظرم آشنا آمد . « بچه ها ! طرفو » رفتم جلو .
« ببخشيد خانم ، شما جايي فيلم بازي نكرديد ؟ » با تعجب گفت « چطور ؟ » . « انگار قبلا ديدمتون » . « نه خير آقا ! بفرماييد » زديم بيرون .
حالا حتما به من و همه ي آدمهايي كه ان روز ديده بود شك داشت كه آمده بود اينجا و هي صندلي اش را عوض مي كرد . تمام اين روزها فقط نشسته ام و عكسش را نگاه كرده ام . حالا هم كه روبرويم است و نگاهش مي كنم ، باز هم نمي توانم بفهمم چرا تنها زندگي مي كند . از اينكه ابروهايش را برنداشته است و لباسهاس اسپرت مي پوشد مي شود فكر كرد مجرد است يا شايد يك زن مطلقه كه دلش نمي خواهد كسي چيزي از گذشته اش بداند . كاش بيشتر مي شناختمش . هوا حسابي تاريك شده است . دارد مي رود بيرون . مي دوم پشت سرش . تا خيابان تمام نشده است ، بايد خودم را برسانم به او و چترم را بگيرم بالاي سرش .

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32110< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي